به نام حضرت دوست
این لحظاتی که کمکم باید بار و بندیل رو ببندم و راهی تهرون(بخونید خرابشذه) بشم، سخت ترین لحظات زندگیم رو دارم میگذرونم! #زندگی اینجا رو رها کردن و به #مردگی شهر مردگان متحرک #سکولار برگشتن، درد داره! یه درد عمیق غیرقابل بیان...
این متن رو برای یکی از اردوهای جهادی نوشتم:
از وقتی که به روستا وارد شده ای، مدام این آیه را در ذهنت مرور میکنی! «و نرید أن نمنّ علی الذین استضعفوا فی الارض و نجعلهم ائمه و نجعلهم الوارثین»
و به راستی صاحبان حقیقی دوران ظهور همین مردمان ضعیف نگه داشته شده هستند که به دور از هرگونه تجمل و حب نفس با ایمان کامل به مقدرات و سنت های الهی در حب اهل بیت می سوزند و می سازند. و اما تویی که اسمت را گذاشته ای حزب اللهی و هرجا که می روی تحویلت می گیرند و...، به این مردمان که میرسی با نگاهی کاملا تحقیرآمیز نگاهشان میکنی و طوری رفتار میکنی که... بمااااند... حتی اگر لحظه و کمتر از آنی این فکر به سرت زد که خود را بالاتر از این مردمان بدانی، سریع به خودت نهیبی بزن که «لیس للانسان الا ما سعی!» و سعی، نسبت کار و فعالیت و عملکرد توست به استعدادها و نعمت های خدادادی و شرایط محیطی. با یک حساب سرانگشتی هم معلوم است که میلیون ها سال نوری از این مردمان از خدا دورتر هستی ولی خدایت تو را در بین دیگران عزیز کرده... و این برترین کاری است که تابحال انجام داده ای! جهاد و جنگی علیه خودت! خودی که خودت هم خوب می دانی آنطور که باید و شاید، نبوده است... خودت را بُکُش! خاکمال کن و خرج بهترین مردمان روی کره خاکی کن که هرچقدر هم که بگردی، کم پیدا خواهی کرد از این جنس مردمان را در شهرهایی که دود خودپرستی و تباهی و فسادش غباری از جنس سیاهی بر روی مردمانش پاشیده است... و هر روز که آفتاب غروب میکند، خسته از کار با گردی از غبار روی صورتها و لباسها یک روز از 10 روز فرصت دمخور شدن با این مردمان از تو گرفته می شود! و تویی که با خود مرور میکنی: "اللهم مولای! کم من ثناء جمیل لست اهلا له نشرت"(دعای کمیل)